.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۹۸→
ونگاهم وازنگاه خیره وعجیبش گرفتم وروم وبرگردوندم.چند قدمی از ارسلان دورشدم وخواستم به سمت اتاق برم که یهو ارسلان بایه قدم بلند،بهم نزدیک شد وفاصله رو ازبین برد!این حرکتش باعث شدکه متوقف بشم.
درست پشت سرم وایساده بود...اونقدربهم نزدیک بودکه نفس های داغ وکشدارش به گردنم می خورد!نفس های بی اندازه نزدیکش داشت دیوونه ام می کرد...ضربان قلبم رفته بود بالا...نفسم حبس وتنم داغ شده بود!بی اختیار چشمام وبستم.
یه آن حس کردم نفس های ارسلان بهم نزدیک تر شد وبعداز لحظه ای،لبش پوست داغم ولمس کرد.درست زیرگوشم وبوسید...لبش برای چند لحظه که به نظرم طولانی ولذت بخش اومد،روی تن داغم ثابت موند.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...نرم وآهسته لبش وجدا کرد...بالحن عجیب ودیوونه کننده ای زیرگوشم زمزمه کرد:
- امشب قراره من ودیوونه تراز اینی که هستم بکنی؟...
لبخندی روی لبم نشست...یه لبخندشیرین!این حرفش بهم اطمینان دادکه احساسی تودلش هست ومن ومصمم کردتا بارفتارم بهش نشون بدم که تودلم چی میگذره.
آروم وآهسته سرش وازم دور کرد وبا فاصله ازم وایساد...وچند لحظه بعد صدای قدماش به گوشم خورد وبهم اطمینان دادکه به سمت هال رفته!
نفس راحتی کشیدم وچشمام وبازکردم...ضربان قلبم هنوزم بالابود.
به سمت اتاق رفتم وسوییشرت ارسلان وروی چوب لباسی آویزون کردم.نگاهی به چهره خودم توآینه انداختم.
همه چی خوب بود فقط یه ذره رنگم پریده بود!نفس عمیقی کشیدم وباپشت دست چند ضربه به گونه هام زدم.لبخندی روی لبم نشوندم وباقدمای آروم وکوتاه از اتاق بیرون اومدم...نگاهم خوردبه ارسلان که درست روبروی من،روی مبل نشسته بود وبانگاه متعجب وتحسین آمیزی کل خونه رو زیرنظر گرفته بود.
لبخندی زدم وبه سمتش رفتم...درست کنارش روی مبل نشستم وخیره شدم بهش.
درست پشت سرم وایساده بود...اونقدربهم نزدیک بودکه نفس های داغ وکشدارش به گردنم می خورد!نفس های بی اندازه نزدیکش داشت دیوونه ام می کرد...ضربان قلبم رفته بود بالا...نفسم حبس وتنم داغ شده بود!بی اختیار چشمام وبستم.
یه آن حس کردم نفس های ارسلان بهم نزدیک تر شد وبعداز لحظه ای،لبش پوست داغم ولمس کرد.درست زیرگوشم وبوسید...لبش برای چند لحظه که به نظرم طولانی ولذت بخش اومد،روی تن داغم ثابت موند.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...نرم وآهسته لبش وجدا کرد...بالحن عجیب ودیوونه کننده ای زیرگوشم زمزمه کرد:
- امشب قراره من ودیوونه تراز اینی که هستم بکنی؟...
لبخندی روی لبم نشست...یه لبخندشیرین!این حرفش بهم اطمینان دادکه احساسی تودلش هست ومن ومصمم کردتا بارفتارم بهش نشون بدم که تودلم چی میگذره.
آروم وآهسته سرش وازم دور کرد وبا فاصله ازم وایساد...وچند لحظه بعد صدای قدماش به گوشم خورد وبهم اطمینان دادکه به سمت هال رفته!
نفس راحتی کشیدم وچشمام وبازکردم...ضربان قلبم هنوزم بالابود.
به سمت اتاق رفتم وسوییشرت ارسلان وروی چوب لباسی آویزون کردم.نگاهی به چهره خودم توآینه انداختم.
همه چی خوب بود فقط یه ذره رنگم پریده بود!نفس عمیقی کشیدم وباپشت دست چند ضربه به گونه هام زدم.لبخندی روی لبم نشوندم وباقدمای آروم وکوتاه از اتاق بیرون اومدم...نگاهم خوردبه ارسلان که درست روبروی من،روی مبل نشسته بود وبانگاه متعجب وتحسین آمیزی کل خونه رو زیرنظر گرفته بود.
لبخندی زدم وبه سمتش رفتم...درست کنارش روی مبل نشستم وخیره شدم بهش.
۳۲.۱k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.